در جهان تا که سايه‌ي شاهست

شاعر : اوحدي مراغه اي

جور مانند سايه در چاهستدر جهان تا که سايه‌ي شاهست
سکه بر نام بوسعيد زدنددو جهان را صلاي عيد زدند
نام سلطان محمد از نامشجفت خورشيد شد در ايامش
که نيامد نظير او به جهانداور داده ده، بهادر خان
شاه دانا نواز دانش ورزشاه کشور تراز والا طرز
شاه تحقيق گوي صوفي فنشاه توفيق جوي صافي تن
شاه پاکيزه خلوت کم گويشاه شب زنده‌دار عزلت جوي
که اساس ولايتست و ظفرصمت و تقليل و عزلتست و سهر
در کرامات پادشاه وليستهر کسي را که اين صفت ازليست
تيغ و گرزي چه بايدش در دست؟اين يقين درست کو را هست
زو سر تازيانه بس باشددشمنش گر هزار کس باشد
گر کرامات نيست اين پس چيست؟زنده‌اي را که او نخواست نزيست
ما به اين ديده ديده‌ايم اين رازآنکه رفت از درش نيامد باز
هم چو زينب حرام شد بر شويو آنکه را دوست داشت چشمش روي
اينک اين هم جنيد و هم بغدادچه کني از جنيد و شهرش ياد؟
کاشف حق حقيقت او بسمرشد دين طريقت او بس
جبرييلست بر سر کرسيحال اين شاه گر ز من پرسي
سر گيتي تمام دانستههمه علمي به کام دانسته
پارسي خط و ايغري نامهقمري رخ، عطاردي خامه
همه پيدا ظهور هم عهديدر جبينش ز عصمت مهدي
عصمت شاه مهد مطلق شدنام مهدي ز مهد مشتق شد
روي او را عزيز کرد خدايبر خلايق ز بس بلندي راي
همه حاجات او روا گرديدهر که با نامش آشنا گرديد
بحر محتاج استطاعت اوچرخ بسته ميان به طاعت او
مدح اين گلبن اولوالامريدرچمن گفته بلبل و قمري
چرخ مانند او نديد و نزادعقل همتاي او ندارد ياد
در کفش کام ديده تيغ و قلمز صفش نام بده چتر و علم
ملک بگرفته ماه تا ماهيفتح با رايتش به همراهي
ملک را خود ملک چنين بايداز دلش جمله داد و دين زايد
ملک را خود ملک چنين بايدجاودان جمله داد و دين زايد
شاه بغداددار کسري تختجاودان باد و بر خوراد از بخت
از چنين شاه و از چنين دستورشرعين الکمال بادا دور